خبرگزاری فارس شیراز، سمیه انصاریفرد: از سایهام گریختم تا به اینجا رسیدم و مثل کسی که گمشدهای دارد گوشهای خلوت کردم، در جایی که به حرم نزدیکتر باشد. حوصلهام انگار نخکش شده باشد، دیگر تاب و قرار نداشت و میخواست امشب با دست پر برگردد! اما چیزی درونم نهیب میزد که توقع را کم کن، نفس لجام گسیخته را مهار بزن و یک گوشه نظارهگر باش. مدتها از آخرین زیارتم میگذشت. زیاد شنیده بودم که سید علاالدین حسین(ع) شبهای دوشنبه(یکشنبه شب) مراد میدهد و کسی پشت در حاجتخواهی نمیماند. سالها پیش برای شفای عزیزی به این آستان مقدس آمدم اما این شبِ دوشنبه، به شفای دل خودم ! قرار هفتگی شیرازیها با حرم آستانه احیای شب بیست و سوم ماه رمضان که محتملترین شبِ قدر است با آن شبِ معروف مقارن شده بود. قرار هفتگی شیرازیها با حرم آستانه سید علاءالدین حسین که برادرِ امام رضا و برادر شاهچراغ است. جمعیت راهی صحن حرم میشدند و من همان کنج را دو دستی چسبیده بودم که دید کافی داشته باشم. می خواستم جایی قرار گیرم که به آسمان نزدیکتر باشد! پس به حوصله ذرات معلق هوا آویختم تا وجود توخالی مرا با خود بالا ببرد و آنجا میان زمین و آسمان، قدری خوشهچین باشد اما… روبروی گنبد و گلدسته آستانه، آن آرامش غریب دوباره هوای وجودم را لبریز اکسیژنِ ناب کرد. رفتم به زیارت تا ضریح مقدسی که شفا دادن روح و دل، کمترین برکاتش بود. بعد از دقایقی نجوا با ضریح، به صحن بازگشتم و آماده خواندن جوشن کبیر شدم. هنوز نوای الغوث پخش نشده بود و مجری مراسم ، مردم را به نظم دعوت میکرد. الغوثها را سر دست گرفتم الغوثها را سر دست گرفتم تا روی لکههای کدرِ لوح ضمیرم بپاشم بلکه مرهمی باشد. چند قدم آن سوتر، زنی پا به سن گذاشته، مشغول تلاوت قرآن بود که تسبیحش روی زمین افتاد. به سختی خم شد که آن را بردارد، به سمت او برگشتم و متعجب از اینکه چرا تقلا برای برداشتن یک تسبیح؟ روسری سیاهی دور سرش پیچیده بود و چادرش زیر مهربانی باد، اندک تکانی میخورد. روی ویلچر نشسته بود و برای همین نمی توانست راحت خم شود. نگاهمان با هم تلاقی کرد. تسبیح را برداشتم و به سمتش خم شدم. لبخندی زد و گفت: اشلونک ؟ من هم با گویش او همراه شدم و پاسخ دادم: انا بخیر و الحمد لله. خندید و گفت: مرحبا… عربی فول! خودم از گویش عربی که با لهجه شیرازیام ترکیب شده بود، خندهام گرفت که همان لحظه، زن جوانی با لهجه شیرازیتر از راه رسید: مادر تموم صحن دنبالتون گشتم. کجو بودین؟ پشت او درختو جا گرفته بودما، نیگا . و به سمت درختی آن سوتر اشاره کرد. زن ویلچرنشین لبخندی حوالهاش کرد و رو به من گفت: آسیه عروسم هست و گاهی نگرانِ من… شاعرانههایی از دل جنگ جوشن به نیمه رسیده بود و زمان کوتاهی برای استراحت اعلام شد. حاج خانم رو به من گفت: به نظر میاد شاعر باشی و عروسش قدری بعد ادامه داد: مادر جون، چون خودش شم شعر و شاعری داره، شاعرها رو زود تشخیص میده. موج صدایش کمی آرامتر شد: بیشتر اشعارش از جبهه و شهدا و… هست، آخه مادرشوهرُم، خودش جانبازِ جنگه. لحظهای بهتزده به ویلچر و زنی که بر آن نشسته بود نگاه کردم. تا آن شب، هنوز یک بانوی جانباز را از نزدیک ندیده بودم. مادرشوهر، نگاه سرزنش آمیزی به آسیه کرد و آسیه ادامه داد: جانباز هست اما دلش نمیخواد بقیه بُدونن، برای همی ای جوری داره چپ چپ نیگای من میکنه! از حرفش که با چاشنی شوخی همراه بود، هر سه خندیدیم. کنجکاویام غلتک میزد تا سر از راز بانوی جانباز درآورد. چی شد که جانباز شد؟ چند ساله بود، پشت جبهه یا …؟ پاهایش چطور صدمه دیده بود؟ سئوالات متعدد در ذهنم رژه می رفت. داستانهای ادبیات مقاومت، یکی یکی در ذهنم رژه میرفت، «پایی که جا ماند»، «دا» و… به چهرهاش این بار جور دیگری ، نگاه کردم. چروکهای پیشانی و اطراف لبش نشان از سنی حدود 60 سال داشت اما هنوز رد زیبایی از رخسارش محو نشده بود. -پشت جبهه، برای رزمندههای لباس می دوختیم و خوراک آماده میکردیم. نشریه محلهای هم داشتیم.- کدوم منطقه؟- دزفول، اندیمشک و… مدتی بعد از اینکه مجروح شدم، همرای جنگزدهها اومدیم شیراز. اوایل سخت بود دوری از دیار اما کم کم دل دادیم به زندگی جدید. حاج خانم، نگاهش را به ابر بالای سرش دوخت و سکوت کرد، چنان سکوتی که انگار مهر بر زبانش دوخته اند! صدایی که آسمان را میشکافت صدای الغوثها، آسمان را میشکافت… اما اینکه کدام صدا و از کدام ضمیر، به اجابت نزدیکتر بود، ماجرای پیچیدهای شد که فقط دانای اسرار از آن خبر داشت. نگاهم، به فواره آب ورودی حرم افتاد که قطراتش، جمعیت حاضر را به ترنم پاکی دعوت میکرد. مناجات و دعا، زمزمه پیر و جوان بود که گاه بلند و گاه آرام از فرش به عرش میرسید. ظرفهای خالی را به سمت استجابت گرفته بودیم و خجل از دست خالی و توشهای کم حجم، به امید پذیرفته شدن، به هر در بستهای می کوبیدیم. قاصد استجابت من مبهوت ابهت حاج خانم شده بودم و با اینکه توان راه رفتن نداشت، به نظر رشیده و مقتدر بود. اسماء الهی را با آن گویش عربی چنان به زبان میراند انگار که قرنها است با آنها قرابتی دارد. نجواکنان گفتم: نکند تو همان قاصد استجابتی که قرار است برهوت وجودم را به ساحل نجات برساند؟ معمای بی جوابی در سرم پیچ و تاب میخورد که بانوی جانباز، با طمانینه گفت: جنگ از ما مردمی سختکوش و شکیبا ساخت، خودساخته بار اومدیم و زندگی ما با بقیه افراد دیگه فرق داشت. اولویتهامون، خوشی و ناخوشیمون و هر چیزی که فکر کنی تو زندگی بقیه مهمه، برای ما رنگ و لعاب دیگهای داشت. از نحوه مجروحیتش پرسیدم، کدام منطقه و…؟ از پاسخ امتناع کرد. عروس با همان لحن شوخ باز هم به زبان آمد: یک جوری میگی بعدش چیطو شد، انگار مادرشوهرم ننه شهرزاد قصهگو هست! اینا رو نَمیگه. اَی گفت، بری منم بوگو! گفتم: باید از لحظه به لحظه امشب فیض ببریم و با نقل خاطره و تعریف روزمره، اتلاف وقت نکنیم اما سرگذشت مادرشوهرت خاص و جالبه و منم مشتاق اینکه بیشتر بدونم. با آسیه به سمت ضریح رفتیم و او در طول مسیر گفت: نیگا ! خیلی تو بحر این نرو که مادرشوهرم، کجو مجروح شده و پشت جبهه چی کار میکِرده. من که 9 ساله عروس این خانوادهام، هنوز که هنوزه جزییاتش نمیدونم، شمو که جای خود داری! بس که این زن خویشتنداره. باورت میشه تا حالو یک جمله غیبت از زبونش نشنفتم؟ از هر کی هم ناراحت باشه، میگه خدا هدایتش کنه… به سمت ضریح آمدم به یاد آن شبِ عجیب. سالها پیش یکی از شهدای تفحص را به حرم آستانه آوردند. غوغایی شد. همان غوغا به دلها چنگ زد و امشب پس از آشنایی با این بانوی جانباز، خاطره تشییع آن شهید در حرم، برایم زنده شد. اسرار ازل را نه تو دانی و نه من… حاج خانم، از راه رستگاری آمده بود و منِ کمحوصله دنبال رمزگشایی… اما سر حقیقی را نباید سرگشود که اگر گشوده شود که دیگر از اسرار نیست. آسمان هم داشت رد اجابتش را به زمین میپاشید و قطرات رحمت نم نمک روی شبِ قدر پخش میشد. نگاهم، آسمان را میکاوید به جستجوی نوری از انوار اما چیزی عایدم نمیشد. اشک، دلم را لرزانده اما بیرون از اینجا، چالههای فراوان و دسیسههای پنهان، ما را از انوار جدا میکرد و جنگ حق و باطلِ وجودمان پیوسته ادامه داشت. صفحات دعای ابوحمزه ثمالی، رد اشک سالهای قبل را با خود داشت اما چرا آن حال خوش ماندگار نشده بود، از بیعرضگی خودم بود. حالا باز هم به استغاثه آمده بودم به امیدِ التفات. از تاثیر مجالستِ نفوس بر یکدیگر آگاه بودم. پس برای مهار نفس سرکشم، به دامان حاج خانم آویختم. هم او که پیش از جهاد اصغر، در جهاد اکبر پیروز شده بود و از پسِ گذر سالها بر آن مداومت ورزیده بود. آسونه مراد میده مراسم شب قدر پایان یافت. خداحافظی کردیم. در نگاه دوست جدیدم، حس آشنایی بود که انگار میگفت هر چه از خدا میخوای بگو، آسونه(آستانه) هم که مراد میده… چه میخواستم؟ نهایت آرزو برای بهتر شدن، وارستگی و خلوص نیت است اما با خواستههای دنیوی، این فرصت طلایی را از خود سلب می کنیم. – چیطوریه که هر کی میاد اینجو، این جوری دل آروم برمیگرده؟ خدا قربون حکمتت بشم که سر درنمیارم راز این حرم چی چیه؟ آسیه اینها را گفت و دستش را به نشان خداحافظی در هوا چرخاند. بی خیال سن و سالم شده بودم و مثل کودکی که تازه راه رفتن آموخته، در دلم قند آب میشد که بقیه حکایت را بشنوم. در سینهام گنجشکها دستهجمعی به پرواز درآمده و کبوتران در جستجوی دانه بودند. تا در خروجی صحن، دوان دوان به سمت بانوی جانباز رفتم. کنار ویلچر خم شدم و دستانش را در دستانم فشردم، با صدای کودکی که خواسته ای از مادرش دارد، گفتم: ما رو از دعای خیر فراموش نکنید. دوست داشتم سرگذشتتون رو بشنوم، کاملتر و بیشتر… حاج خانم با لبخندی ملایم، سری تکان داد و گفت: گویند رمز عشق مگویید و مشنوید… و هر دو همصدا ادامه دادیم: مشکل حکایتی است که تقریر میکنند. انتهای پیام/س
دریچهای رو به دلهای بیقرار؛ شبی که آسمان به زمین نزدیک شد
منتشر شده در اخبار
اولین باشید که نظر می دهید